وقتی رئیسم مرا به گریه انداخت چه چیزی یاد گرفتم.
به بدترین اتفاق ممکن در محیط کاری خود فکر میکنید، دقیقا چه چیزی به ذهن شما خطور میکند؟ اخراج شدن؟ خراب کردن یک ارائه بد کاری در مقابل مدیرعامل شرکت؟ وقتی که نمیتوانستید خود را نگه دارید و در مقابل رئیس خود گریه کردید؟
من گریه در مقابل رئیس خودم را تجربه کردهام. البته او از قصد این کار را نکرده بود. هر دوی ما از آن اتفاق چیزی یاد گرفتیم و من هنوز هم برای او کار میکنم (برای چهارمین سال پیاپی برای او کار میکنم). من در ماه فوریهی سال 2016 برای او شروع به کار کردم و من به تنهایی تنها کارمند او بودم. امروز او تیمی متشکل از 5 نفر را اداره میکند و اصلاً فکر نمیکنم که اخیراً کسی را به گریه انداخته باشد.
چیز واضحی از آن به خاطر ندارم تا به امروز. خاطرات همینقدر شرمآور فراموش میشوند، اولین هفتهی ماه ژانویه در سال 2017 بود و به زودی اولین سالگرد مشغول به کار شدنم را به عنوان کپیرایتر در آژانش مارکتینگ جشن میگرفتم. معمولاً این ماه از لحاظ کاری بسیار آرام است زیرا همهی تیم از تعطیلات باز میگردند و شروع به انجام پروژهها میکنند. این هفته هم تفاوتی نمیکرد.
بگذارید تا حرفم را پس بگیرم. این هفته هم تفاوتی نداشت جز اینکه بیل، همان شخصی که به نرمی و بیخیالی معروف است، تبدیل به یک هیولای مدیریت ذرهبینی شد. هربار که او در سمت محل کاری من در شرکت بود، از من در مورد تاریخ اتمام پروژه ها، لیست کارهایی که باید انجام بدهم، برنامه زمانیام و حتی در مورد پروژههایی که قبلاً حتی نیازی به پیگیری هم نداشتند میپرسید.
این نوع رفتار برای تیم ما ناآشنا بود. ما پروژههای تبلیغاتی خود را هرطور که خودمان میخواستیم کش میدادیم طوری که انگار به کسی مربوط نیست. این را متوجهم که در برخی از محیطهای شغلی لازم است که بعضی از کارها چک شوند، اما ما هیچوقت آنگونه به عنوان یک تیم کار نکرده بودیم.
طبیعتاً من هم گیج شده بودم و استرس داشتم. اما پنجشنبه دیگر نتوانستم آن را تحمل کنم. ذهنم پر از سوالهای منفی شده بود و در حال انفجار بود. همیشه فکر میکردم، آیا کسی شکایتی از من کرده؟ آیا من کارم را درست انجام نمیدهم؟ چه چیزی را از هفتهی قبل تغییر دادم که این رفتار را میبینم؟ خدای من! نکند این استایل مدیریت یکی از اهداف اول سال برای رئیسم باشد؟ پس از یک شب بیخوابی کشیدن، جمعه به محل کارم رفتم و قصد داشتم تا با رئیسم در مورد این رفتارش صحبت کنم. به آرامی به سمت اتاق او رفتم، به میزش رسیدم و صندلی برداشتم و روی آن نشستم و سپس پرسیدم میتوانیم صحبت کنیم؟
دیگر نمیخواهم سرتان را دردآورم. به جای گفتن تک تک کلمات مکالمه، اجازه دهید آن را که از همه خندهدارتر است برایتان بگویم. به او گفتم: من بابت کارهای روزانهام انتظار مدال طلا را ندارم ، اما اگر کسی از من شاکی بوده به علت دیرکردنم یا هرچیز دیگری، امکانش هست به من بگویی؟ میتوانم تلاشم را برای بهتر شدنم بکنم.
آنطور که متوجه شدم، قضیه بر این قرار بود که کسی از من شکایتی نکرده بود. من هیچ کاری را عقب نینداخته بودم و با توجه به تمام گزارشات من کارم را درست انجام میدادم. علت آن که بیل همیشه به من نزدیک میشد و آن سوالها را میپرسید کارآموز جدیدمان بود. کارآموزی که در نزدیکی من مینشست و در مورد تاریخ تحویلهای پروژه هایش با چالش روبهرو شده بود و استرس میگرفت. بیل هم از این روش برای اینکه به او بفهماند افراد دیگری هم هستند که با سختی کار انجام میدهند استفاده کرد. این تمام دلیل او بود.
درسی که ما گرفتیم
تا آن زمان هر دوی ما دورههای زیادی را در مورد هوش هیجانی به اتفاق بقیهی اعضای تیم شرکت گذرانده بودیم و بسیاری از مهارتهای مربوط به کنترل عواطف و احساسات خود یاد گرفته بودیم.
بیل بارها به من گفته است که این اتفاق یک نقطهی عطفی در روش مدیریتی او بوده است. او یاد گرفته است که با افرادی که کارشان را به موقع تحویل نمیدهند رو راستتر از گذشته باشد. رشد من هم از آنجایی شروع شد که یاد گرفتم با احساساتم بهتر کنار بیایم و اگر چیزی درست پیش نرفت نگذارم احساساتم من را کنترل کند. به عبارت دیگر، هیچوقت اجازه نمیدهم که به نگرانیهایم افزوده شود تا زمانی که ناگهان بر اثر آن منفجر شوم. این اصلاً برای سلامت روحی خوب نیست. ناگفته نماند که فشار و استرسی که آن هفته داشتم به کلی خلاقیتم را نابود کرده بود. اگر همان اول هفته مشکلم را با بیل حل میکردم، ابدا این اتفاق نمیافتاد.
مهمتر از همه این است که دیگر اجازه نمیدهم یک اتفاق شرمآور، من را تحتتاثیر قرار دهد و مرا تعریف کند. بیل هم همین درس را گرفت. پس از اینکه این روز تمام شد من در اتاق بیل با حالت تشکرآمیزی به او دست دادم و به او گفتم: «ببخشید که در دفترت گریه کردم.» او نیز گفت: «ببخشید که حرفهای رفتار نکردم.» حال ما ارتباط خوبی با هم داریم و وقتی یاد آن روز میافتیم به آن میخندیم.
به خاطر داشته باشید که هر انسانی خطا میکند. چیزی که اهمیت دارد این است که از آن خطا چه چیزی را یاد بگیریم. پس هربار که تصور کردی مدیرت قصد انتقاد از شما را دارد، فقط یک نفس عمیقی بکشید و یاد این ماجرا بیفتید. شاید او واقعاً قصد دیگری داشته باشد.
منبع: www.fastcompany.com